چیزی نگو (اشعار حامد تاریکی)
چیزی نگو
به غروبی که به روزگار من خدشه زده ، چیزی نگو
این تویی که پابه پای این غروب نیومده ، چیزی نگو
داره با فکر محال بودنت ، بودن من دق میکنه
تو که نیستی پیش من ، گلایه میکنی؟ بده ، چیزی نگو
تو که شب تا به سحر ستاره نشمردی بفهمی حالمو
گفتی طاقت میاری ، درکت ازم همین قده ، چیزی نگو
من هنوز به شعله هایی که برام ساختی نگفتم تب و سوز
دل من دوست داره تن به بی وفاییات نده ، چیزی نگو
به همون جاده که توش پاتو نمیذاری میخوام خیره بشم
یادبگیر! ، جامو گرفتنو دلم جا نزده ! ، چیزی نگو